علم>>تخیل>>فکر؟=خدا

انسان عجب موجودی؟؟؟

علم>>تخیل>>فکر؟=خدا

انسان عجب موجودی؟؟؟

مورچه و حضرت سلیمان؟؟؟؟


ماجرای صحبت حضرت سلیمان و مورچه

ماجرای صحبت حضرت سلیمان و مورچه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد ....

 

  
 حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. 
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))

مورچه گفت آری او می گوید : 
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

نظر تون؟؟؟


تا حالا فک کردین اگه یه چیزو از انسان بگیرن هیچی نیست؟؟

و فقط با اون داره به دنیا حکومت میکنه؟؟

و همه نباتات و حیوونا ازش پایین ترن؟؟









به نظر تون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا ها؟؟؟


چرا دو تا دست چرا دوتا پا؟؟

چرا 2تا چشم

چرا 2پا

چرا مو...همهئ که موهاشونو میتراشن پس چرا

چرا این همه سیاره..اگه دنیا فرار نابود شه قیامت

چرا پیری.چرا جوونی نه

چرا غذا؟؟

فک کردین تا حالا انسان فقط داره واسه سیر کردن خودش شب تا صبح میدوه؟؟

اگه این شکم نبود الان ما کجا بودیم؟؟

خدا؟؟؟


گفتم خدای من دقایقی بود در زندگانیم که هوس میکردم سر سنگینم را که پرازدغدغه های دیروز بود و هراس فردا برشانه های صبورت بگذارم آرام برایت بگویم و بگریم...درآن لحظات شانه های تو کجا بود؟

ندایی آمدکه: عزیزتر ازهرچه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای و پروردگارت خود را آنی از تو دریغ نکرده است. پروردگار همچون عاشقی که به معشوق خود مینگرد با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آنهمه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند. اشکهایت به پروردگار رسید و او آنها را یکی یکی بر زنگارهای روحت ریخت تا باز هم از جنس نور باشی و از احوال آسمان. زیرا تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر ان چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟

گفت: بارها صدایت کردم و آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمیرسی و اما تو هرگزگوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد پروردگار بود که: عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.

گفتم: پس چرا آنهمه درد در دلم انباشتی؟

گفت:روزیت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی... پناهت دادم تاصدایم کنی چیزی نگفتی...

آخرتو بنده من چاره ای نبود جز نزول درد...و تنها اینگونه شد که تو صدایم کردی.

گفتم:پس چرا همان باراول که صدایت کردم درد را ازدلم نراندی؟

گفت:اول بار که گفتی خدا...من آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم. تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر... من میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی و گرنه همان باراول دردت را دوا میکردم.

گفتم: مهربان ترین خدا دوست دارمت.

گفت:عزیزتر از هر چه هست دوست تر دارمت.

باور؟؟؟


سایه خود را از سر من بر مدار

بی قرارم ٬ بی قرارم ٬ بی قرار

با خود فکر میکردم تحقق رویاهایم غیر ممکن است.

اما خدا گفت :(هر چیزی ممکن است)

گم شده بودم ٬ گیج بودم ٬ فکر میکردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد.

اما خدا گفت:(من هدایتت میکنم)

خودم را باخته بودم ٬ فکر می کردم نمی توانم از عهده اش بر آیم.

اما خدا گفت:(تو از عهده هر کاری بر می آیی)

غمگین بودم ٬ احساس کردم زیر کوهی از نا امیدی گیر افتادم.

اما خدا گفت:(غمهایت را روی شانه های من بریز )

فکر کردم نمی توانم ٬ من آنقدر باهوش نیستم.

اما خدا گفت: (من به تو خرد لازم را میدهم )

بار گناهانم رنجم می داد ٬ برای کارهای بدی که کرده بودم

 از خود عصبانی بودم.

اما خدا گفت:(من تو را می بخشم)

از خودم بدم می آمد ٬ فکر می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد.

اما خدا گفت:( من به تو عشق می ورزم )

گریه می کردم ٬ زیرا تنها بودم .

اما خدا گفت:(من همیشه با تو هستم )