از آنجا که خانم ها دنبال مردی برای زندگی هستند ممکن است کسی را انتخاب کنند که از نظر ظاهری پایینتر از آنها باشد. تحقیقات جدید نشان می دهد که ازدواج هایی که در آن زن از نظر ظاهری بهتر از مرد است، بسیار پردوام تر و مثبت تر است.
تصور محققان از دلیل آن این است که مردها اهمیت زیادی به زیبایی می دهند درحالیکه خانم ها بیشتر می خواهند همسری داشته باشند که به خوبی از آنها حمایت کند.
محققان قبول دارند که مسئله زیبایی بسیار شخصی و نسبی است اما تحقیقات نشان می دهد که استانداردهای عمومی برای زیبایی وجود دارد مثل چشمان درشت، داشتن صورت متقارن، و بیبی فیس بودن و یک نسبت خاص برای دورسینه و دور لگن.
تحقیقات گذشته نشان داده است که افراد با ظاهر بسیار زیبا به سمت هم جذب می شوند و وقتی با هم رابطه برقرار می کنند، رابطه شان بسیار عالی خواهد شد. اما این تحقیقات عموماً مبنی بر زوج های جوان است و نشان می دهد که زیبایی مطلق در مراحل اولیه رابطه اهمیت دارد. اما نقش جذابیت ظاهری در ارتباطات رسمی تر و باقاعده تر مثل ازدواج تقریباً یک راز است.
یک تحقیق جدید نشان می دهد که ظاهر بعد از آن جذب شدن اولیه هم همچنان دارای اهمیت است اما به طریقی متفاوت.
این تیم تحقیقاتی 82 زوج که طی شش ماه قبل ازدواج کرده بودند و حدود 3 سال قبل از ازدواج با هم رابطه داشتند را ارزیابی کرد. شرکت کننده های تحقیق بین 20 تا 25 سال سن داشتند.
محققان گفتگوی هر زوج درمورد یک مشکل شخصی را به مدت 10 دقیقه فیلمبرداری کردند. فیلم ها بعداً از این جهت ارزیابی شد که آیا زوج ها درمورد مشکلشان یکدیگر را حمایت می کردند و پشت هم را داشتند یا نه. این مشکلات مسائلی از قبیل تصمیم به داشتن تغذیه سالمتر، شروع یک کار جدید و ورزش بیشتر را شامل می شد.
یک شوهر منفی احتمالاً در چنین موقعیتی می گوید، "این مشکل توست و خودت باید حلش کنی". اما یک شوهر مثبت خواهد گفت، "من با توام، کاری از دستم برمیاد برات انجام بدم؟"
یک گروه از محققان جذابیت های ظاهری هر زوج را بین 1 تا 10 کدگذاری کردند که عدد 10 بهترین و کامل ترین ظاهر را نشان می داد. تقریباً در یک سوم زوج ها، زیبایی زن ها بیشتر بوده، در یک سوم جذابیت مرد بیشتر بوده و سایر زو ج ها ظاهری تقریباً هم ردیف داشتند.
به طور کل، در مواردی که زن ظاهر بهتری نسبت به مرد داشت، زن و مرد مثبت تر رفتار می کردند.
نتیجه این تحقیق بسیار منطقی به نظر می رسد. مردها حساسیت زیادی به زیبایی خانم ها دارند. زن ها بیشتر به قد و درآمد مردها اهمیت می دهند.
در زوج هایی که مرد ظاهر بهتری نسبت به زن داشت، هر دو طرف چندان حمایت کننده نبودند. یکی از محققان این تحقیق می گوید که زن ها معمولاً درجه حمایتی که از طرف مرد دریافت می کنند را به خود او منعکس می کنند. مردی که ظاهر پایینتری نسبت به زن خود دارد، چیزی بیشتر از آنچه که انتظارش را داشته در اختیار دارد به همین خاطر همه تلاشش را می کند تا آن رابطه را پابرجا نگه دارد.
مردهایی که ظاهر بهتری نسبت به همسران خود دارد، طبیعتاً به زن هایی زیباتر از همسر کنونیشان دسترسی دارند و ایده مرغ همسایه غازه ممکن است باعث کمتر کردن تعهد آنها نسبت به ازدواجشان شود.
محققان عقیده دارند که جذابیت ظاهری شوهرها برای خانم ها اهمیت چندانی ندارد، درعوض زن ها به دنبال مردهایی هستند که بتوانند به خوبی از آنها حمایت کنند.
پس به نظر می رسد که آن ازدواج ناجور و نابرابر ازدواج عالی باشد.
اکسولوتل عجیب ترین ماهی دنیا که میخندد و دست و پا دارد
معمولا تولید مثل دوزیستان با تولید تخم و
تبدیل تخم به لارو و بعد بالغ شدن همراه است درحالی که اکسولوتل در تمامی
عمرش لارو باقی میماند و اگر رشد کند بالغ نمیشود. اکسولوتل خویشاوندی
نزدیکی با سمندر مکزیکی دارد، سمندر در جزیره زندگی میکند اما اکسولوتل
کاملا وابسته به آب می باشد. هردو آنها دارای شش میباشند اما تنفس اصلی
آنها بیشتر از آبشش است که در طول بدن و در میان پوستشان قرار دارد. اکسولوتل فقط هر دو یا سه روز یکبار نیاز
به غذا دارد. غذای آنها تشکیل شده از بچه قورباغه(لارو قورباغه)، حشره نرم،
کرم و ماهیان کوچک همچنین گوشت خام چرخ کرده را نیز میتوانند بخورند. آکواریومی که شامل اکسولوتل باشد باید
حداقل 15 تا 20 سانتیمتر عمق و بین 14 تا 20 درجه سانتیگراد دما داشته
باشد. هیچ ماهی دیگری نباید در آکواریوم باشد چون ازطرف اکسولوتل مورد حمله
قرار گرفته، خورده یا زخمی میشود، همچنین اگر تعداد زیادی اکسولوتل در
تانک باشد حتما با هم درگیر میشوند. خوششانس! اگر شما یک اکسولوتل دارید که پایش را از دست داده است نگران نباشید چون دوباره پایش رشد میکند! اکسولوتل در ترمیم اعضاء بدنش در بین
مخلوقات معروف است، آنها میتوانند قسمتهای آسیب دیده بدنشان را احیا کنند
یا در صورت قطع شدن آن اعضاء دوباره آنرا اضافه کنند. دم، پوست و هر عضو
عمده بدنشان مثل قلب، جکر و کلیه قابل ترمیم یا اضافه شدن است. اکسولوتل بیشتر طوسی و قهوه ای است ولی به رنگهای طلایی آلبینو (طلایی شفاف) ، سفید شفاف، سیاه شفاف و خالدار نیز یافت میشود. اکسولوتل میتواند بین 20 تا 40 سانتیمتر رشد کرده همچنین بین 10 تا 15 سال عمر کند.
اکسولوتل (Axolotl) مخلوق کوچک و
ناشناخته که محبوبیت زیادی بعنوان یک حیوان خانگی دارد. این حیوان به “ماهی
راه رونده مکزیکی” مشهور است، اکسولوتل همانند قورباغه و وزغ واقعا دوزیست
است.
با
وجود اینکه دانشمندان موفق به کسب افتخاراتی از جمله شکافتن اتم، فرستادن
انسان به کره ماه و کشف DNA بدن ما شده اند، ولی هنوز بسیاری از رفتارها و
حالتهای عجیب انسان وجود دارد که از توضیح علت آن ها عاجزند.
انسانی که دارای خصوصیاتی همچون هنر، رویا و بشر دوستی است، دارای خصوصیاتی از جمله موهای زائد، خجالت کشیدن وانگشت تو دماغ کردن نیز می باشد! در اینجا به ۱۰ مورد از آن موارد عجیب و بی پاسخ اشاره شده است. سرخ شدن در اثر خجالت داروین که یکی از معروفترین دانشمندان جهان است، تلاش بسیاری کرد تا از طریق سیر تکاملی توضیح دهد به چه علت در هنگام دروغ گفتن یا خجالت کشیدن قرمز میشویم و دیگران را از شرمندگی خود آگاه میسازیم. با این حال بعضی از مردم معتقدند که این حالت نشانه ضعف شخص و روبرو شدن با چنین مشکلی است. خندیدن اندورفین که موجب بهبود حالت درونی ما میشود، در اثر خنده ایجاد شده و دلیل کاملا موجهی دارد، ولی تحقیقات ۱۰ ساله ی دانشمندان، این دلیل موجه را نقش بر آب کرد و متوجه شدند که لطیفه ها و جک های پیش پا افتاده باعث ایجاد خنده بیشتری می شوند.
بوسیدن
در تعاریف علمی بوسیدن، ذکر شده که این عمل ممکن است ژنتیکی و وراثتی نباشد زیرا بسیاری از انسان ها از انجام آن امتناع میورزند. اما بسیاری از نظریه ها، بوسیدن را با خاطرات تغذیه ای دوران نوزادی مرتبط دانسته و حاکی از اینست که انسان های اولیه فرزندانشان را از شیر می گرفتند و تنها از طریق دهانشان به آنها غذا میدانند که همین عمل موجب انتقال بزاق دهان و لذت بردن میشود. رویا براساس نظریات برخی از دانشمندان، رویا و خواب دیدن، بیان آرزوهای ضمیر نیمه هشیار ماست. اما این نظریات رد شده اند زیرا هنوز دلیل اینکه چرا چنین خیالات و تصورات عجیبی را میبینیم ، به طور دقیق کشف نشده است. خرافات عادت های غیرعادی ولی اطمینان بخش که از گذشته تا اکنون وجود داشته اند. برای مثال انسان های باستان از ناله شیر در چمن ها به عنوان حرکت باد سود میجسته اند. به نظر میآید که در بعضی جوامع، مذهب انگیزه خوبی برای خرافات بوده است. انگشت در بینی کردن عادت زشت و ناپسند که بسیار رایج شده است و با اینکه بیرون راندن آن موشها (!) از بینی منفعت خاصی برای بدن ندارد، پس چرا بسیاری از مردم این کار را بطور میانگین چهار بار در روز انجام میدهند؟ البته برخی گمان میکنند که این عمل باعث تقویت سیستم دفاعی بدن میشود. دوران بلوغ در بین مخلوقات، به جز انسان، هیچ نوع حیوانی سالهای سخت و غیرقابل پیش بینی نوجوانی و بلوغ را تجربه نمیکند. برخی افراد معتقدند این دوران کمک میکند تا قبل از بالغ شدن، مغز انسان دوباره سازماندهی شود و شخص برای سالهای بعدی، مسئولیت پذیر شود. بشر دوستی کمک کردن به همنوع بدون هیچ چشم داشت و توقعی، از رفتارهای عجیب در سیر تکامل انسان است؛ که گاه به صورت گروهی انجام می شود و گاه فقط به خاطر لذت شخصی. هنر نقاشی، رقص، مجسمه سازی و موسیقی همگی از خصوصیات زیبای بشریت هستند که نشان دهنده والا بودن بعد انسان اند و می توان از آنها به عنوان ابزاری برای انتقال دانش یا تجربه استفاده کرد. موی بدن موهای نرم و نازک روی بدن و موهای ضخیم اندام های تناسلی بدن انسان ها، کاملا برعکس پستانداران است و دانشمندان بر این باورند که موهای زائد باعث ملایمت، ایجاد رایحه ای مطبوع و حفاظت در برابر خراشیدگی میشود |
درد مفاصل
معروف است که پزشکان به کسانی که از درد مفاصل رنج میبرند، داشتن
یک دستبند مسی را توصیه میکنند و دلیل این امر را هم کمبود یونهای مسی
در خون ذکر میکنند که با تماس دستبندهای مسی با پوست بخشی از این کمبود
جبران شده و از درد مفاصل کاسته میشود. از سوی دیگر محققین، یکی از علتهای بروز بیماری آلزیمر را رسوب یونهای آلومینیوم در مغز عنوان میکنند. تا چند دهه پیش، مردم کشور ما رسم داشتند برای پخت غذا مخصوصاً خورشت و
آش از قابلمههای مسی استفاده میکردند و یک کفگیر آهنی داشتند به نام حسوم
که موقع پخت غذا دائم درون آن قرار میگرفت ... هیچکس نمیدانست چرا باید این کفگیر درون قابلمه مسی قرار بگیرد، فقط میدانستند برای پخت غذا خیلی لازم میباشد. داستان از این قراره که بدن (مخصوصاً مغز) برای سلامت و نشاط و کنترل
اسیدلاکتیک و کورتیزول به ٦ میلیارد یون مس نیاز دارد و به همین نسبت یون
آهن. کمبود یون مس باعث میشه شما دائم احساس رخوت و خواب آلودگی و کسالت کنید
و مدام دهندره کنید. در ضمن هیچ کارخانه داروئی نمیتونه از یون یک عنصر
برای شما قرص تهیه کنه ... و اونی که مثلاً به اسم قرص آهن به خورد شما
میدهند شامل مولکول آهن هستش که برای بدن هیچ کاربردی نداره. ولی تا این جا بدونید که غذا موقع پخت در درون قابلمه مسی، از یون آزاد
شده این ظرف استفاده میکند و در بدن شما فوقالعاده احساس نشاط و انرژی
ایجاد میکنه دیگه از اون دهندرگی و خمیازه و کسالت خبری نیست و باعث طول
عمر مفید و سلامتی جسمی میشود. ولی یک دفعه توی دهه ٥٠ از این نون خشکیها اومدند و داد میزدند
(قابلمه مسی ....... کفگیر آهنی خریداریم ...) و با یک قیمت مناسب این
قابلمهها را خریدند و به جاش قابلمه آلمینیومی میدادند که بهش میگفتند
روحی. هیچکس توی اون دهه نفهمید این همه قابلمه مسی کجا قراره بره؟ بعدش هم که الان ظرفهای استیل و تفلون و این مزخرفات اومده که مدعی
هستند غذا توش زود میپزه و به کف ظرف نمیچسبه. ولی مردم ما خبر ندارند که
همین یونهای مضر در این ظروف عامل سرطان هستند و به راحتی یون سرب و
آلمینیوم و ... میتونند در جا، یک کودک ٦ ماهه را ظرف یک سال به
بیماریهای کمبود خونی و سرطان و یک فرد بزرگسال را در طی ٥ سال به
بیماریهای کبدی و خونی و طحال دچار کند و بعدش هم سرطان. به همه دوستان پیشنهاد میکنم حتماً برای پخت غذا (مخصوصاً غذاهای آبکی)
از قابلمه مسی و کفگیر آهنی استفاده کنند. حداقل برای یک بار هم شده تا
ظرف سه روز اثر آن را روی بدن خودتون ببینید. حالا جالبه توی شمال ایران موقع پخت خورشت (مخصوصاً فسنجون) یک تیکه آهن
یا نعل اسب میاندازند وسط خورشت تا حسابی رنگ بگیره ... این کار باعث
آزاد شدن یونهای آهن و سلامتی بدن میشود. اگر دقت کنید مردم مازندران و
گیلان تقریباً در حد صفر دچار بیماریهای خونی و سرطان خون میشوند.
تلفنی به خدا (داستان واقعی)
حکایتی که مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی (از
شاگردان عارف روشن ضمیر؛ شیخ جعفر مجتهدی) در محضر لاهوتیان آمده است که
به دلیل نکات برجسته اخلاقی تقدیم می گردد.تلفنی که من به خدا زدم!....
تلفن به خدا
سالها
قبل ، در اتاق کار خود نشسته بودم که مرد روحانی خوش چهرهای وارد شد. از
چینهای عمیق پیشانیاش پیدا بود که مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار
چشیدهاست. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر میرسید و
رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.
پس از سلام و احوال پرسی، گفت:
شنیدهام
که روحانی زادهاید و اصیل و درد آشنا. کتابی نوشتهام که اگر مجوز چاپ آن
را صادر کنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود. نگاهی به کتابهایی که در
روی میز کارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:
ملاحظه
میکنید، این کتابها به ترتیب در انتظار نوبت نشستهاند تا پس از رسیدگی
به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند. شغل
اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به
من محول کردهاند تا در ساعات فراغت به بررسی کتاب بپردازم! و طبیعی است که
کار به روز نباشد. جانا! چه کند یک دل با این همه دلبر؟! اگر شما به جای
من بودید چه میکردید؟!
با لحن پدرانهای گفت:
فرزندم! فکر
نمیکنم در تشخیص خود اشتباه کرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب
میفهمید! این کتاب، ماجرای تلفنی است که من به خدا زدهام! و فکر میکنم
که مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان مفید باشد. برکاتی که این تلفن
به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلکه زندگی صدها نفر را تا به امروز
دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب کتاب
میانداختم و اجازه چاپ آن را صادر میکردم!
آن روز، حدود هفت سال
از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی میگذشت و طبعاً تشنه
شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً که سفارش اکید آن مرد خدا را همیشه
به خاطر سپرده بودم که:
« فرصتها را نباید از دست داد.»
گفتم:
نیازی به بررسی کتاب نیست! دوست دارم فهرست وار مطالب کتاب را از زبان شما بشنوم.
گفت:
اسم کتاب را: « عبرتانگیز» گذاشتهام به خاطر عبرتهای بسیاری که از آن میتوان گرفت.
این
کتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است که به خدا زدهام! و بخش
دوم آن مربوط به برکات بیشماری میشود که این تلفن به همراه داشته. بعد
آمار مفصلی را ارایه کرد که تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند
نصیب او کرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان،
مسجد و ... و گفت: آمار این خدمات به تفکیک سال، دقیقاً در این کتاب آمده
است.
از توفیق بزرگی که خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم کرده
بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم
بازگو کند، و او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
طلبه
جوانی بودم که در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی از اراک به قم آمدم، و با
آنکه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یک خانواده پنج نفری را تأمین
میکردم، و شهریه ناچیزی که هر ماه از حوزه میگرفتم، پاسخگوی اجاره و
هزینههای زندگیام نبود، و با آنکه همسرم با فقر و نداری من میساخت ولی
اغلب ناچار میشدم برای امرار معاش از این و آن قرض کنم.
دو سه سال
به این روال گذشت و کار من به جایی رسید که به تمامی کسبه محله گذرخان از
نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهکار شده بودم و شرم میکردم که برای تهیه
مایحتاج زندگی به آنها مراجعه کنم .
در این شرایط دشوار و کمرشکن،
صاحبخانه نیز با اصرار، اجارههای عقب افتاده را یک جا از من طلب میکرد و
بار آخر که به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت
نکنی، اثاثیهات را از خانه بیرون میریزم و خانهام را به مستأجری میدهم
که توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد !
دیگر کارد به
استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور
میکردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمیتوانستم به چشمان
بیفروغ فرزندانم نگاه کنم، و نگاه طلبکارانه کسبه محل را نادیده بگیرم، و
از همه بدتر شاهد لحظهای باشم که اثاثیه مرا از خانه بیرون میریزند !
حضرت فاطمه معصومه(س)
از
محله گذرخان که بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه
علیهاالسلام افتاد، بی اختیار دلم شکست و قطرات اشک بر گونهام نشست، و با
زبان بی زبانی، ناگفتههای دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز صبح
را در حرم بیبی خواندم، و از صحن بیرون آمدم :
چند اتوبوس در کنار «
سه راه موزه » سرگرم پرکردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم خالی!
بسیار کاویدم و سرانجام یک اسکناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم پیدا کردم!
سوار اتوبوسی شدم که به تهران میرفت و قرار بود مسافرهای خود را در میدان
شوش پیاده کند .
در طول راه، لحظهای ارتباط قلبیام با خدا قطع
نمیشد. مدام اشک میریختم و میسوختم. التهاب عجیبی تمام وجودم را فرا
گرفته بود، انگار بر سر آتش نشستهام! ناگهان با صدای راننده اتوبوس به خود
آمدم که میگفت :
آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست!
از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب میگذشت. باید به کجا میرفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم!
مغازهها
یکی پس از دیگری باز میشد، و من در میانه آنها به آدم آوارهای میماندم
که جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی میکند تا کسی پی به رازش نبرد!
ناگهان
به خاطرم خطور کرد که برادرم میگفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان،
نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت
داده است .
تصمیم گرفتم که از او دیدن کنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت .
محل
کارش را پیدا کردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود که تازه
درها را باز کرده، و یادش رفته که در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم
محلی بود و میخواست از مغازه چیزی بردارد!
وارد نمایشگاه شدم و سلام کردم. همین که نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: علیکم! امروز آفتاب از کجا سرزده که یاد فقیران کردهای؟!
شما کجا؟ اینجا کجا؟
میدانی
چند سال است که همدیگر را ندیدهایم؟ ولی نه، تو تقصیری نداری! آدم عاقل
که قم را نمیگذارد به تهران بیاید! هر چه باشد شما در قم برو و بیایی
دارید، حق دارید! باشد ما هم خدایی داریم !
گفت: اگر کاری نداری،
همین جا باش! من باید تا بازار بروم و برگردم، یک ساعت بیشتر طول نمیکشد !
شاگردم امروز مرخصی گرفته، وقتی که برگشتم بیشتر با هم صحبت میکنیم !
او رفت و من ماندم و آن نمایشگاه بزرگ که از قالیچههای ابریشمی گرانبها انباشته شده بود .
دیدن آن همه مال و منال، بغضی شد و راه گلویم را گرفت!
رو به آسمان کردم و گفتم :
آ
خدا ! ما هر دو بنده توایم و هر دو برادر هم، و این تویی که روزی ما را
مقدر میکنی. او در نهایت آسایش است و توانگری، و من که جوانی خود را صرف
آموختن علوم دینی کردهام، لحظهای نیست که با فقر و تنگدستی دست و پنجه
نرم نکنم! تو را به عزتات و جلال ربوبیات که بیش از این شرمسار این و آنم
مگردان، و از مال دنیا چنان بی نیازم کن که پناه بندگان نیازمند تو باشم
که برای مرد، دردی بدتر از تنگدستی نیست که: من لا معاش له، لا معاد له .
در
این اثنا نگاهم به تلفن روی میز برادرم افتاد که انگار مرا صدا میزند! و
حسی غریب از درون به من نهیب میزد که گوشی را بردار و با خدا دو سه
کلمهای درد دل کن !
گوشی را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدایی در گوشی تلفن پیچید که: الو! بفرمایید!
چرا حرف نمیزنید؟ الو! الو !
از کاری که کرده بودم، پشیمان شدم، خواستم گوشی را قطع کنم، که شنیدم صدایی ملتمسانه میگفت:
تو را به آنکه میپرستی، تماس خود را با ما قطع نکن!
ما منتظر تلفن شما بودیم! و به کمک شما احتیاج داریم!
لطفاً نشانی خود را بگو و ما را از این انتظار بیرون بیار!
مگر نمیخواستی با خدا درد دل کنی؟
دعا
ناخواسته
نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد، از کاری که کرده بودم به قدری پشیمان
شدم که از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم!
با خودم میگفتم: که خود کرده را تدبیر نیست! باید تاوان این گستاخی خود را بدهی.
آخر
کدام آدم عاقلی تا به حال تلفنی با خدا تماس گرفته است؟ این چه اشتباه
بزرگی بود که امروز مرتکب شدی؟ از یک روحانی واقعی این کار بعید است !
از
اینها گذشته، کسی که گوشی را برداشته بود از کجا میدانست که من میخواستم
با خدا درد دل کنم؟ ثانیاً چرا التماس میکرد که گوشی را قطع نکنم؟ و...
اینها
سؤالاتی بود که مرتباً در ذهن من نقش میبست، ولی پاسخی برای آنها نداشتم!
ناگهان سواری مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقف کرد، و راننده آن با لباس فرم
نوار دوزی شده با عجله از ماشین بیرون پرید و در عقب سواری را با احترام
باز کرد، و چند لحظه بعد پیرمرد موقری بیرون آمد. از وضع لباس فاستونی اطو
کرده و کلاه فرنگی و عصای دسته استخوانی او پیدا بود که از طبقه مرفه و
اشراف است .
پس از آنکه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او
اطمینان داد که آدرس را درست آمده است، پیرمرد از جلو و او از عقب با
گامهای شمرده به طرف مغازه حرکت کردند .
در آن لحظات با سر درگمی عجیبی دست به گریبان بودم و نمیدانستم چه باید بکنم؟
آنها داخل مغازه شدند، و من در کنار در ورودی ایستادم. پیرمرد همین که چشمش به من افتاد، گفت :
این مغازه از شماست؟!
گفتم: نه! تشریف داشته باشید، صاحب مغازه تا دقایقی دیگر خواهدآمد !
از لحن پیرمرد و شیوه صبحت کردن او فهمیدم که همان کسی است که گوشی را برداشت و با من صحبت کرد!
در
آن لحظه خدا خدا میکردم که مبادا در این حال برادرم برسد و از ماجرای
تلفن مطلع شود و بهانه ی تازهای برای تحقیر کردن من به دست او بیفتد!
پیرمرد که از پریشانی حال من به واقعیت امر پی برده بود، با مهربانی پرسید :
شما نبودید که حدود نیم ساعت پیش به خانه ما زنگ زدید؟! صدای شما برای من کاملاً آشناست !
خواستم
عذری بیاورم، و از مزاحمتی که ناخواسته برای او فراهم آورده بودم، پوزش
بطلبم، ولی با درنگی که از خود نشان دادم، پیرمرد آنچه را باید بفهمد،
فهمید. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت :
خدا را شکر که گمشده «
بانو» را پیدا کردم! و بعد به راننده خود تشر زد که چرا ایستادهای و ما را
تماشا میکنی؟! آقا را راهنمایی کن! باید زودتر خود را به « بانو» برسانیم
!
هرچه از رفتن خودداری کردم، اصرار پیرمرد بیشتر میشد و در همین
اثنا برادرم از راه رسید و دید که آن مرد اشرافی با چه اصراری به من
میخواهد که برای چند ساعتی مهمان او باشم و من استنکاف میکنم! سرانجام
تصمیم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پیش از آنکه برادرم از ماجرای
تلفن آگاه شود، به همراه پیرمرد بروم !
فراموش نمیکنم هنگامی که
میخواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب
سواری مدل بالای خود را باز کرده بود، برادرم که در عالم خیال حتی تصور
نمیکرد که برادر طلبه او از چنان موقعیتی برخوردار باشد به هنگام خداحافظی
در بیخ گوشم گفت :
حالا میفهمم که چرا ما را تحویل نمیگرفتی! کاش
خدا تمام ثروت مرا میگرفت و در عوض یک مرید پر و پا قرصی مثل این پیر مرد
اشرافی نصیب من میکرد !
این خدا بود که آبروی مرا خرید و آن قدر
مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد که حالا به موقعیت من حسرت میخورد و از
من میخواست زیر بال او را هم بگیرم !
ماشین سواری با سرعت از
خیابانها میگذشت ولی من ابداً حرکتی احساس نمیکردم! انگار سوار کشتی
شدهام و امواج کوهپیکر دریا ما را آرام آرام به پیش میبرد !
اتوبوس
از رده خارج امروز صبح کجا، و این سواری بنز مدل بالای خوش رکاب کجا؟!
واقعاً انسان در کار خدا در میماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس
کوچکی و ناچیزی میکند .
از پیچ شمیران هم گذشتیم، و راننده پس از
عبور از یک خیابان طولانی و مشجر، سواری را به سمت خانه ویلایی بسیار بزرگی
که دو نگهبان در سمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم ایستاده بودند،
هدایت کرد .
نگهبانان به محض دیدن سواری، در ورودی را باز کرده و
دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پیر مرد با اشاره دست به احترام آنان
پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حرکت خود
ادامه دهد و توقف نکند !
از خیابان نسبتاً عریضی که باغچههای زیبا و گلکاری شده در دو طرف آن خود نمایی میکردند گذشتیم.
ساختمان با شکوهی که توسط پرچینهای سرسبز از سایه قسمتها مجزا شده بود و در وسط محوطهای چمنکاری شده قرار داشت .
دعا
ما
پس از پیاده شدن از ماشین با راهنمایی آن پیر مرد از پلههایی که دایره
وار ساختمان را احاطه کرده بود، بالا رفتیم و از در شمالی وارد ساختمان
شدیم .
تماشای سرسرایی بسیار بزرگ و مجلل، با چلچراغهای نفیس، و
فرشهای عتیقه و ... برای من و امثال من این پیام را به همراه داشت که آدمی
موجودی است طبعاً سیری ناپذیر و آزمند! که هر چه از خدای خود بیشتر دور
میشود، به مال و منال دنیا بیشتر دل میبندد و سرانجام از سراب عطشخیز
دنیا در نهایت ناکامی و عطشناکی به وادی برزخ کوچ میکند در حالی که جز
کفنی از مال دنیا به همراه ندارد و باید پاسخگوی وزر و وبالی باشد که بر
دوش او سنگینی میکند !
به خاطر دارم که در آن لحظات، از فرط حیرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو میکردم که این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد!
پیرمرد
که دقایقی پیش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی که سعی میکرد با کمک
خدمتکار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد .
آن خانم، همین که به چند قدمی من رسید، با دیدن من فریادی کشید و از حال رفت !
خدمتکاران دویدند و آب قند و گلاب آوردند دقایقی بعد که خانم حال طبیعی خود را پیدا کرد، رو به پیرمرد کرد و گفت :
به
روح پدرم قسم همین آقا را با همین شکل و شمایل دیشب در خواب به من نشان
دادند! کسی که باید این گره کور را از کلاف سر در گم زندگی من باز کند همین
آقا است !
به پیرمرد گفتم :
آیا وقت آن نرسیده که ماجرای خود را برای من بگویید و مرا از این همه دلهره و حیرت بیرون بیاورید؟ !
گفت :
این
خانم، همسر من هستند. پدرشان که از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته
عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم که تنها فرزند او بود، وصیتی
کرد که باید از زبان خود او بشنوید .
همسر او که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند، گفت :
پدرم در دقایق واپسین عمر گفت :
تو
تنها وارث منی و تمام ثروت کلان من از این پس متعلق به تو خواهد بود، من
در این لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتی که برای تو میگذارم، از تو
فقط یک تقاضا دارم و باید به من قول بدهی که در اولین فرصت تقاضای مرا
برآورده سازی .
گفتم: تقاضای شما هر چه باشد انجام خواهم داد .
پدرم گفت :
متأسفانه
در طول عمر خود، توفیق خدمت به مردم را کمتر پیدا کردهام و از ثروت بی
حسابی که خدا نصیبم کرده است نتوانستهام برای رضای خدا گام مؤثری بردارم.
چند روز پیش نشستم و بدهی خود را به خدا مشخص کردم.
نیمی از بدهی
خود را تسویه کردم، ولی به خاطر بیماری نتوانستم بقیه بدهی خود را پاک کنم.
صندوق در زیر تخت من است، پس از مرگ من آن را بردار و در میان افراد
نیازمند قسمت کن. تقاضای من از تو همین است و بس !
من هم به پدرم
قول دادم که در اولین فرصت به وصیت او عمل کنم. ولی متأسفانه پس از مرگ
پدرم، به خاطر آمد و رفتها و مراسمی که بود وصیت پدر را فراموش کردم !
دیشب در عالم خواب، صحنه دلخراشی را به من نشان دادند که تا آخر عمر از یاد من نخواهد رفت !
در عالم رؤیا دیدم که به حساب پدرم رسیدگی میکنند و او مرتب التماس میکند که من تقصیری ندارم!
دخترم کوتاهی کرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندی به من گفت :
دیدی چه به روز من آوردی؟ مگر به من قول نداده بودی که در اولین فرصت به تنها تقاضایی که از تو داشتم عمل کنی؟
چرا محتویات صندوق را به نیازمندان ندادی؟
در آن لحظات آرزو میکردم که زمین دهان باز میکرد و مرا میبعلید! از شدت شرم نمیتوانستم به چشم پدرم نگاه کنم !
گفتم: چگونه میتوانم کوتاهی خود را جبران کنم؟
و پدرم در حالی که دو مأمور عذاب میخواستند او را با خود ببرند به من گفت :
دخترم!
به این آقا خوب نگاه کن! این آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و
درماندگی و ناامیدی گوشی تلفن را بر میدارد تا با خدا دو سه کلمه درد و دل
کند!
لطف خدا شامل حال من میشود و شمارهای که میگیرد، شماره
خانه شماست! تو باید گوش به زنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی! آن صندوق
متعلق به این آقاست! دخترم! این آخرین فرصت است! مبادا آن را از دست بدهی !
به طرفی که پدرم اشاره کرده بود، نگاه کردم. دیدم شما با همین لباس و با همین شکل و قیافه آنجا ایستادهاید و به من نگاه میکنید !
و
امروز درست ساعت 9 صبح بود که تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتمسانه
از شما خواست که تلفن را قطع نکنید و بقیه ماجرا را که خود بهتر میدانید !
مثل
اینکه از یک خواب دراز بیدار شده باشم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطراف
خود انداختم. شرایط تازهای که داشت در زندگی من اتفاق میافتاد به
اندازهای خارقالعاده و غافلگیر کننده بود که نمیتوانستم باور کنم! مگر
میشود زندگی یک انسان در کمتر از چند ساعت اینقدر دستخوش دگرگونی شود؟!
من
، طلبهای که از ترس آبرو و بیم طلبکاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم
به امان خدا رها کرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعیتی قرار داشتم که
یکی از ثروتمندترین خانوادههای اشرافی تهران عاجزانه از من میخواستند که
به کمک آنها بشتابم و صندوق پول و جواهری را از آنان بپذیرم که
نمیتوانستند آن را در جای خود به مصرف برسانند؟ !
راستی از دیشب در من چه تغییر شگرفی رخ داده بود که این دگرگونی اساسی را به دنبال داشت؟!
جز روی آوردن به خدا و از ژرفای دل خدا را صدا زدن؟!
بر درگاه کریمه اهل بیت علیهاالسلام سر ساییدن و ارتباط قلبی خود را با عوالم ماورایی برقرار کردن؟!
بارش رحمت
و سفره دل خود را در پیشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد کردن؟ !
به
دستور بانوی خانه، کلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را
باز کنم، و من پس از دو رکعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در
صندوق را باز کردم. محتویات صندوق از این قرار بود :
الف- یکصد هزار تومان پول نقد !
ب – یکصد و پنجاه عدد سکه طلا !
ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر !
د- سند مالکیت قطعه زمین مرغوبی به مساحت بیست هکتار در شمال تهران .
هـ - و نوزده قطعه اشیاء عتیقه و قیمتی !
سردفتری
را به آنجا احضار کردند و فیالمجلس مالکیت زمین یاد شده را به نام من
تغییر دادند و پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه راننده به طرف قم
حرکت کردیم .
هنگامی که به قم رسیدیم، به راننده گفتم :
در
نزدیکی میدان آستانه توقف کند، و من پس از تشرف به حرم مطهر کریمه اهل بیت،
حضرت معصومه علیهاالسلام عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از مراحم کریمانه
آن حضرت در گشودن گره کور زندگیام، در آن مکان مقدس با خدای خود پیمان
بستم که از ثروت بیحسابی که نصیب من شده، در بر طرف کردن نیازهای اساسی
نیازمندان جامعه استفاده کنم و آن را در اموری که خشنودی خدا و خلق خدا در
آنست، مصرف نمایم .
اولین کاری که پس از مراجعت به خانه انجام دادم،
پرداخت بدهیهایی بود که از آن رنج میبردم، و بعد خانه نقلی کوچکی را به
مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از سالها خانه به
دوشی در خانهای که متعلق به خودم بود سکونت دادم .
با مشورت با
افراد خدوم و کاردان نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی سرمایهگذاری
کردم که منافع قابل ملاحظهای داشت و با نیم دیگر آن چندین باب
دارالایتام، دبستان، دبیرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانهروزی
احداث، و آب آشامیدنی و بهداشتی اهالی چندین روستا را با صدها متر لولهکشی
تأمین کردم.
از آن روز تاکنون از منافع سرمایهگذاریهایی که
کردهام هزینه تحصیلی دهها کودک بیسرپرست را از دوره دبستان تا تحصیلات
عالی و نیز هزینههای جاری چندین مؤسسه عامالمنفعه را پرداخت میکنم و
آمار دقیق این خدمات را به تفکیک در کتابی که ملاحظه میکنید ذکر کردهام و
آرزو میکنم افراد نیکوکاری که این کتاب را مطالعه میکنند، در گره گشایی
از کار بندگان خدا و تأمین نیازمندیهای آنان، اهتمام بیشتری از خود نشان
دهند